tg-me.com/mirzavaziribooks/1778
Last Update:
معلم نگاه من
ماجرای دخترک عجیب بود. او در جزیره زندگی میکرد و برای ۸۵ ساعت به خشکی تبعید شده بود. این تبعید دقیقاً از ساعت ۱۱:۱۲:۱۳ شروع میشد. اما عجیب بودن ماجرای او به این نبود.
در حقیقت او باید با چشمهای بسته جزیره را ترک میکرد. ظاهراً تقدیر بر این بود. یک بخش دیگر ماجرا این بود که مقدر شده بود درست بعد از ۷۲ ساعت چشمهایش را به او پس بدهند. این تقدیر در مراسمی به ظاهر اتفاقی رخ میداد.
اما هیچ کدام از اینها عجیب نبود. چیزی که ماجرا را عجیب میکرد این بود که دخترک، بی آن که ببیند، دیگران را دیدن آموخته بود. فانوس دریایی چشمهایش معلم زبردست من در امر آموختن نگاه بود.
زندگی در خاک تا همین حد میتواند عجیب باشد. مثلاً ما فکر میکنیم یک سال بیشتر عمر کردهایم در صورتی که درست در همین حال، یک سال از عمرمان کم شده است و ما برای بازگشت فرصت چندانی نداریم.
دخترک خیلی زود پیر شد. آن قدر پیر که مجبور شدند او را در پارچهای سپید بپیچند و برای بازگشت به جزیره زیر خاک پنهانش کنند.
در این بین حکایت پیرمرد هم شنیدنی بود. او نقاش بود. نه از آن آدمهایی که پرندهای را در قفس نقاشی میکنند یا ماهی قرمز کوچکی را در تنگ. او از آن نقاشهایی بود که بر آسمان رنگ عشق میپاشید. مثلاً فکر کنید جوانی خوش قامت، دخترکی را ببیند که چشم ندارد و عاشقش شود. همه اینها با قانون جزیره سازگار است ولی در مقوله خاک نمیگنجد.
ماجرای دخترک عجیب بود. او توانسته بود با چشمهای بسته، دیدن بیاموزد. با مقیاس زمانی جزیره، من ۴۶ ساعت تمام در کلاس درسش حاضر بودم.
مجید میرزاوزیری
۱۳ اسفند ۰۲
@mirzavaziribooks
BY آثار مجید میرزاوزیری
Warning: Undefined variable $i in /var/www/tg-me/post.php on line 280
Share with your friend now:
tg-me.com/mirzavaziribooks/1778